فرزند آخر خانواده بود چهارساله بود که پدرش بر اثر بیماری فوت کرد . به سن نوجوانی که رسید همه ی برادر و خواهرها ازدواج کرده بودند و او سرپرست مادر شده بود کار کشاورزی انجام میداد به دلیل کار زیاد نتوانست درس خواندن را ادامه دهد.
در سن بیست سالگی ازدواج کرد و زندگی را در همان خانه پدری ادامه داد ماشین گرفت و علاوه بر کار کشاورزی با ماشین نیسان هم کار می کرد. در سال ۶۲ صاحب فرزند شد و شوق و ذوقش برای ادامه زندگی صدچندان شد سال ۶۴ فراخوان برای سربازی از طرف دولت صادر شد و ایشان هم ثبت نام نموده و علی رغم اینکه دوستان و اقوام همه می گفتند شما هم سرپرست مادر خود هستی هم اینکه فرزند کوچک داری نرو، ایشان می گفتند خدمت سربازی وظیفه ی ماست و اینکه جبهه نیاز به نیرو دارند واگر نروم شرمنده ملت و امام میشوم. دوسال خدمتش رو به اتمام بود که از طرف ارگان سپاه کرمانشاه که در آنجا خدمت می کرد، پیشنهاد کار به او دادند.
در تیر ماه سال ۱۳۶۶ مادرش میخواست به سفر مکه مشرف شود ایشان بخاطر ماموریت نتوانست برای دیدن و بدرقه ی مادر حاضر شود.
یک هفته مانده که مادر بیاید به مرخصی آمد و همه تدارکات مراسم استقبال از مادر را مهیا نمود. هم شوق دیدن مادر را داشت و هم خبر باردار بودن همسرش باعث شده بود سراز پا نشناسد. همه اقوام جمع شده بودند یکی دو روز مانده که مادر از سفر بیاید که ایشان گفت ماموریت یکی دوروزه ای پیش آمده میروم و برمیگردم اما گویا خودش میدانست که برگشتی درکار نیست پیش پسر عمویش رفت وگفت اگر برای من اتفاقی افتاد و مرا شناسایی نکردند از نشانه ای که بین انگشت پایم هست مرا شناسایی کنید و نزد یکی دیگر از اقوام رفت و گفت اگر من برنگشتم مواظب مادر و زن و فرزندانم باشید.
در تاریخ ۱۹ مرداد ۱۳۶۶ در سردشت به دست منافقین (حزب کوموله) به شهادت رسید و همان شد که گفته بود، جنازه اش نیاز به شناسایی داشت که پسر عمویش رفت و پیکر شهید را شناسایی کرد. او نه دیگر مادر را دید نه فرزند دومش را که در راه بود.
اینک که شهر شعله ور بی خیالی است
جای برادران غیورم چه خالی است
جای برادران غیوری که بعدشان
این شهر در محاصره خشک سالی است
بی ادعا ز خویش گذشتند و پل شدند
رد عبور صاعقه شان این حوالی است
من حرف می زنم و دلم شعر می شود
در واژه های من هیجان لالی است
طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند
تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است
آلوده است کوچه، خیابان به زندگی
چیزی که هست و نیست حالی به حالی است
بر من چه سخت می گذرد این غروب ها
جای برادران غیورم چه خالی است
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت ، همه مدهوشانند
نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند